تقدیر ابری
(تنها با یک کلیک همراه ما باشید)
**منتظر حضور سبزتان هستم**
بسی دیدم جفا از هر کسی بر دل که حیرانم
آرامم را گرفتی قایقی من غرق طوفانم
درونم را نزن آتش که دودش را نمی بینی
چو من در جمع خندانم که در مجموع گریانم
طلوعم را رها کن تا سحر را باز گردانم
که دل هم تنگ می باشد غروبی بند زندانم
مرا ابری بکش تقدیر من خورشید را هرگز
زمانی می روم، روزی آمدم، هر بار بارانم
ز بیرونم نمی یابی که من از زخم تهمت ها
چو غاری در دلم دارم که در هر روز پنهانم
کسی چشمش به راهم نیست تا یک کلبه ای باشد
نه کنعانی دگر باشد نه من یوسف به دورانم
درختم، یک تبر بردار با آن ریشه ها برکن
رهایم کن تو با مرگم خودم افسوس نتوانم
به فردا ها امیدی نیست فانوسی نمی بینم
که من دیروز آبادی اما من امروز ویرانم
حکایت ها تو را گویم که من کابوس ها دیدم
شگفتا من به رویا ها بدوزم باز چشمانم