زندگى را به گُلى گفت که زنبور چنان
نوشِ شیرین شده است از تن و از شیره ى جان
گل به فریاد بَر آمد که تو بیهوده مَگو
زندگى را همه بوده است فقط نیشِ زبان
هر دو گفتند ز اندوخته ها ، تجربه ها
مور گفتا که یقینا نه چِنین است و چِنان
گل ز زیبایى خود هیچ نگفتى و فلان
هیچ گفتى ز سفر ها و خطر هاى گران؟
ظرفِ دنیا پُرِ انسان و پر از جن و پرى است
سخت تر کوش و گزین نیک نگاهى به جهان
و اندر انبوهىِ این جنگلِ کوته نظران
تو چنان سروِ رها ریشه ىِ اندیشه دوان
کمرت خم نشود کم نشود از تو اگر
بر تنت زخمِ حقارت زده چنگالِ زمان
تا نخستین تپشَ از تابش نورى ز افق
قلبِ غم دیده و رنجیده ى خود را برسان
زندگى را به همین بوسه ى شبنم تو ببخش
در گذر گر چه بلاها به سَرَت آوَرَد آن
عشق را با نفسِ چلچله فریاد بزن
سایه ات را بگشا بر تنِ این خسته دلان
عاقبت تازه کند خاکِ کویرى شده را
اشکِ احساس فروخورده ىِ یک نسل جوان