زندگى نکردن
کاش کسى بود که مى شد تمامِ حرفهایت را خط به خط برایش بگویى و او واژه به واژه تو را بفهمد، همان حرف هایى که بغض مى شود اما اشک نمى شود، همان حرف هایى که در تنهایى با خودت تکرار مى کنى تا آرام شوى اما نمى شوى، همان حرف هایى که تنها گلدان کنارِ پنجره مى داند و از آن روز دیگر گل نمى دهد، کاش کسى بود که حسِ اعتماد در چشمهایش دیده مى شد، کسى که دستش را بر روى دستت مى گذاشت انگار که جز تو دنیایى وجود ندارد در چشمهایت خیره مى شد و با صدایى مطمئن مى گفت، بگو من گوش مى کنم ... کاش زمان کمى حوصله داشت براى فهمیدن طومار خواب هاى آشفته ام کاش کمى لحظه ها در طلوع مى ایستاندند و عقربه ها چنین اشتیاقى براى رسیدن به غروب نداشتند و اى کاش کسى بود از جنس مهتاب، آرام، صبور، زیبا و در دستانش فانوسِ روشنِ عشق داشت ... تا خود را که در این شتاب و هیاهو و تاریکى گم کرده ام در آینه ى صاف و زلالِ قلبش مى دیدم و بى ترس و نگرانى با او به تاریک ترین و دست نیافتنى ترین نقطه ى درونم سفر مى کردم و پیدا مى کردم راز این همه زندگى نکردن را .