آسوده ام ...
یک نظر بر من نگارا کن که من دلداده ام
یک سخن با من بگو هستى که تنها مانده ام
من که خود چیزى نبودم از تو من پیدا شدم
هر چقدر آزاد باشم در نهایت بنده ام
من که مى دانم خطا دارم بسى در زندگى
از خطایم بگذر اى رحمان صفت شرمنده ام
درد هجران مى کُشد من را که درمانش تویى
قدر دریا از فراقت بارها باریده ام
از سحر تا شام خود را من ملامت مى کنم
در جوانى من چرا از کاروان جامانده ام
شرم دارم رو سیاهم اشک بارم سر به مهر
وقت پیرى تا گشایش ها کند سجاده ام
با غبارى از گناهان چشم دل هم کور شد
من تو را دیگر ندیدم راه را گم کرده ام
چاره اى ساز اى جهان را چاره ساز ای ره گشا
بى تو من بى چاره ام بى چاره ام درمانده ام
از تو پرسیدم مرا آیا قبولم مى کنى
رو به سویت قبله ام را تازه برگردانده ام
آن که محتاجت شود از دیگرانش بى نیاز
چون که دانم مهربانى پشت در آماده ام
ناگهان درهاى رحمت رو به سویم باز شد
تا ابد خود را گدایت کرده ام آسوده ام