این روزها حس می کنم زمان جای رویاها و کابوس هایمان را تغییر داده چیزی که چند سال پیش برایم رویا بود کابوس این روزهایم شده است.کاش دوباره بتوانم دلیلی برای زندگی و ادامه پیدا کنم.وگرنه مجبورم زیر چرخ زندگی که مدام در حال حرکت است له شوم. ما محکوم به زندگی هستیم ... ما را به زمین تبعید کرده اند. چقدر بد که شروع و پایان این دوره سخت به اختیار ما نیست...
این غزل عجیب به دلم نشست حتما از دل شاعرش بیرون آمده که لاجرم بر دل من نشسته حکایت این روز های منه که هیچکس منو نمی فهمه... گفتن خیلی چیز ها بی فایدست چون درکش برای دیگران سخته پس بهتره تا حالا که نگفتیم باز هم نگیم... درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند معنی کور شدن را گره ها می فهمند سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند .... غزل از: کاظم بهمنی از کتاب: پیشآمد / نشر شانی / چاپ ششم 1392
رفتن بد نیست ...اما اگر کسی که می رود از اول بداند کد می خواهد برود... آه...این دیگر عادلانه نیست... قلبم طاقت حضور عاشقانه تو را نداشت... قلبم رفتن تو را باور نداشت... و چشمم هنوز به خاکستر آتشی دوخته شده که تو افروخته بودی... سرده ... خیلی سرد ه ... نمی توانم تحمل کنم