مجنون شهر خویشم...
مجنون شهر خویشم گر عاشقى جنون است
معشوق من چو لیلى از وصف من فزون است
چون ظاهرم ببینى آرام و با وقارم
از آتش درونم خاکسترى برون است
رودى شوم گر آید دریا به پیشوازم
دریا بریده از من تقدیر من سکون است
هر چند با تو گویم احوال روزگارم
چون رودها ندانى مرداب را که چون است
مهتاب را در آغوش مرداب گیرد اما
باشد خیال باطل تصویر در درون است
فردا به رسم دنیا شاید دگر نباشم
از عشق راز گفتن فرصت فقط کنون است
بى تاب شد دو چشمم محتاج بوى یوسف
چشمى به گریه دارم چشمى دگر که خون است
جز آسمان آبى سقفى به سر ندارم
وقتى که آشیانه بى دوست بى ستون است
بى هم نفس به کنجى پرواز برده از یاد
آزادگى چه پرسى چون بخت من نگون است
پرواز را به رویا در خواب دیده بودم
دانم که زندگانى بى آن چه پست و دون است
یادم که هست یک شب دیدم کلاغ بر بام
رفتى کلاغ از آن شب بر بام بد شگون است
فردا وبلاگ رازهاى ما یک ساله میشه تولد وبلاگم مبارک :))