بى حاشیه
این منم، خسته و زخمى شده کِز کرده کنارى
بر تنم حجمِ مصیبت زده از کهنه غبارى
برگِ پاییزم و افتاده ام از چشمِ طبیعت
تو ولى سبز ترین خاطره در یادِ بهارى
کوهِ نورى ومنم نادر و این مرزِ جنون است
بر سرت جنگ شد از بس که تو مانند ندارى
چو زنى تیرِ جفا از صفِ مژگان سیاهت
ماتِ آن لشگرِ انبوهم و از خویش فرارى
چه نیازى که خورد غم چو ندارد پرو بالى
مرغ عشقى که رها گشته به زندان نگارى
خواب دیدم که تو را تنگ در آغوش گرفتم
شده تعبیر که دل تنگ و بدین عشق دچارى
کاسه ام در غمِ هجران شده لبریزِ صبورى
تا به کى دل ز غمش این همه سوزنده ببارى
گفته بودند که آرامش بى تاب دلانى
بعد دیدار به دل نیست دگر تاب و قرارى
گلِ نازک تن و زیبا نگرانم که مبادا
نگرانم که مبادا برود دستِ تو خارى
همه عمرم به همین جمله ىِ بى حاشیه بگذشت
دوستت دارم و اى کاش تو هم دوست بدارى