ترس...
چرا وقتی بزرگ می شویم ترس هامون هم بزرگ میشه?
کاش همه ترس های دنیا مثل ترس از تاریکی بچگی بود.الان ترس های من ترس از کار کردن برای کسایی که نه من آنها را می فهمم نه آنها من رو می فهمند, ترس از زندگی آینده, ترس از اینکه به خاطر امرار معاش مجبور شوم روح و روانم را بفروشم, ترس از اینکه هر روز بر استرس ها و فشار روانی زیاد بشه و من محکوم به تحمل باشم بدون اینکه کارم را با عشق انجام بدم...من باعشق وارد این وادی شدم می ترسم برای ادامه آن فقط یه رباط بشوم که اوامر بقیه رو اطاعت کنم تازه کلی فحش بشنوم که به شما چی یاد دادند... بدون اینکه در جریان سختی هایی که کشیدم باشند فقط به اون چیزی فکر کنند که اونا تو سن هفتاد سالگی بهش رسیدند و من هنوز جوانکی بیش نیستم کاش می شد شغلی داشته باشم که آقای خودم نوکر خودم باشم ...از این کارای آقا بالاسر دار پر ادعا خستم و روحم رنجور... گاهی با خودم فکر می کنم کارهایی که خستگی فیزیکی داره خیلی بهتر کارهایی که خستگی روحی داره شایدم تقصیر از فاصله زیادیه که بین آموزش و بازار کار وجود داره ... نمی خوام تحلیل کنم فقط می خوام به آرامش برسم و مرگ راحت ترین راه برای رسیدن به آرامشه کاش زودتر از راه برسه تا از این همه ترس و استرس خلاص بشوم کاش...آدم ها از ناشناخته ها می ترسند به نظرم تنها دو نقطه ای که در زندگی معلومه تولد و مرگه پس ما نباید از این دو بترسیم ... چون تنها نقاط شفاف چرخه زندگی اند.