تکه اى از خاطره اى دور
خانه اى بود با چهار پله بالاتر از سطح زمین که متصل مى شد به راهروى کوچک ورودى که در سمت چپ آن چهار اتاق خواب با اندازه هاى مختلف که دو به دو روبروى هم در امتداد راهرویى که منتهى مى شد به حیاطى بزرگ قرار داشت که برف آن را سفید پوش کرده بود و در آن تاب دونفره ى زنگ زده اى خودنمایى مى کرد و تن نحیف و سرد دخترک را به سوى خود دعوت مى کرد هر یک از اتاق ها زیبایى خاصى داشت اما بهتر از همه اتاق پسرک بود که پنجره اى روبه حیاط داشت و غرق در نور... با دیوارهایى سفید و قفسه هاى چوبى شش ضلعى در دیوار روبروى درِ اتاق ... که پسرک قصد داشت هر کدام را با کتاب هاى رنگارنگ و بزرگ و کوچک پر کند ...
و دخترک که هنوز چیزى از آینده نمى دانست با خود فکر مى کرد که چه جاى دنجى است این اتاق براى خیال بافى هاى شبانه اش و شمردن ستاره هاى رویاهایش و افسوس مى خورد که این خانه براى او نیست ...
در سمتِ راستِ راهروى ورودى، اتاق پذیرایى بود که نقطه ى قوتش شومینه اى بود در کنج اتاق که در آن خانه ى خالى و در آن زمستان سرد و در میان نگاه هایى خشن که از ماجرایى شوم خبر مى داد تنها مکانِ گرم و مهربانِ خانه بود
و بهانه اى که دخترک و پسرک را به هم پیوند مى داد بدون آنکه نگران از کنار هم بودن باشند و بدون ترس از اینکه کسى بگوید باید دور از هم بنشینند آنها دلخوش به گرمىِ آن و خیره به چوب هایى که مى سوخت و در سکوتى که همه جا را فرا گرفته بود آینده اى باهم را در غوغاى رنگ هاى زرد و سرخ مى بافتند...
و بى خبر از اینکه پسرک به خاطره اى دور مى رود و از آن روز تنها تکه اى از کتابِ سوخته ى گذشته در آینده ى دخترک جا مى ماند آینده اى بدون آن خانه بدون آن پسرک بدون آن شومینه ...