خوش آمدی ساقی بیا افسوس پر پیمانه شد
تا آمدم مجنون شوم لیلی که خود افسانه شد
دیوانگى شد زندگى، آخر که را دیوانه شد
یک بار من کردم نظر با چشمِ دل نی چشم سر
تکرار کردم تا سحر، دل هم تماشاخانه شد
دیدم چو چشمت ناگهان نرگس شکوفا شد ز آن
مستی بچرخاند مرا جانم همی مستانه شد
در روز دیدارت که من، اشکی ز شوقت داشتم
لبخند بر لب مى زدم مجلس بسی شاهانه شد
محتاجِ چشمانت شدم شاه از گدایى من شدم
اشکم بریزد با وفا باقی همه ویرانه شد
آشفته گیسو می وزد اقبال من بر آینه
بی تاب شد طوفان ز آن دیوانگی جانانه شد
موجش که بر ساحل رسد دریا به پایان می رسد
دل غرق آرامش شود جانم همه شکرانه شد
سازم چو کاخى در دلت در کنج تنها ساحلت
ناگه تو رفتى بى خبر کاخم به دل غم خانه شد
غصه به جانم ریشه کن، ای شمع اکنون گریه کن
ای یار آتش زن مرا جانم تو را پروانه شد
روزی تو می آیی که من دیگر نه جان دارم نه تن
خوش آمدی ساقی بیا افسوس پر پیمانه شد
دل با دلت شد آشنا با عقل مدهوشت شدم
یادم نیامد هیچ کس رویا شبی بیگانه شد