عاشق دل خسته منم
من عاشقی دل خسته ام دیوانه ای سرگشته ام
محبوب من رفت از برم مجنون لیلی گشته ام
آخر کجا باشد مرا درمان این دیوانگی
لیلی نیامد بهر من دنبال لیلی رفته ام
مرهم تویی همدم تویی درمان دردم هم تویی
دردم که بی درمان و من از هجر لیلی خسته ام
لیلى تو رازم را مگو رازى که من گفتم تورا
من رازها دارم ولى تنها به لیلى گفته ام
دل را نمی دادم کسی دل هم نگیرم از کسی
دل را که با زنجیر بر زندان لیلی بسته ام
خود را در آغوشش زدم همسان آن پروانه ها
بی بال جانم را در آن آغوش لیلی کشته ام
خود گر چه می دانم خدا لیلی نمی خواهد مرا
در راه عشقم پنبه را با یاد لیلی رشته ام
آن خشت خامم از قضا سر شد جوانی پر خطا
با آتشى از فتنه ی لب های لیلی پخته ام
از خواب من یک شب گذر کردی و شب های دگر
خوابم نمی آمد اگر از عشق لیلی خفته ام
رویای در خوابم شدی من مست آن رویا شدم
لعنت به بیداری که از رویای لیلی رسته ام