فصل آشنا
باموج گیسویى ز او دل همچو دریا مى شود
دریا منم ساحل که او دل در تماشا مى شود
دریا چه تن خسته رود با این که دل بسته رود
آیا دمى تن خسته را ساحل تن آسا مى شود
دل را برید از نفس خود از هر چه شد نزدیک خود
دل داده بر ساحل که او از دور پیدا مى شود
دریا ملال آور شود از بس که یکسان مى رود
دریا چو بر ساحل رسد آن صحنه زیبا مى شود
از تاب گیسویش شبى دریا که بى تابى کند
تابش چه طولانى شده شب هم که یلدا مى شود
فردا به ساحل مى رسد گر او شکیبایى کند
قدرى تحمل بایدش امشب که فردا مى شود
دریا ز بس تنها شده خود غرقِ تنهایى شده
بسیار باشد وسعتش اما چه تنها مى شود
وقتى که موجش چنگ برگیسوى ساحل مى زند
هر تار گیسویش غزل دریا خوش آوا مى شود
آن دم که دریا هم دلش با زخمه ات زخمى شود
خورشید سرخى مى دهد او غرق رویا مى شود
افسانه اى گفتم تو را از عاشقى دل دادگى
آن را نگه دارش به دل روزى مبادا مى شود
هر طور باشدعاشقى من یاد دنیا مى دهم
روزى رسد شیدا شدن هم رسم دنیا مى شود
هر کس که آمد سوى من جویا نشد احوال من
یعنى که عشق از واژه ها بیهوده معنا مى شود
هر فصل من در زندگى تنها غریبه دیده ام
اى آشِنا با فصل ها کى فصلِ آشنا مى شود
آن دم که دریا هم دلش با زخمه ات زخمى شود
خورشید سرخى مى دهد او غرق رویا مى شود
این بیت خیلی خوشم اومد!!!