ما را بس...
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۱ ب.ظ
همین یک روز هفته را که می آیی ما را بس
هنوز گوشه ی چشمی به من داری ما را بس
اگر چه دل رنجور و زخمی و بیمار می شود
طبیب یک لحظه از عمر درازی ما را بس
همان یک روز برای من دفتر خاطره می شود
هوس یار دیگری به سر نداری ما را بس
دلم به جای خود, خرد این بار تو را می طلبد
مرا لایق مقام مجنون کرده ای ما را بس
شدی یوسف و ز کنعانم می روی حرفی نیست
کمی بوی پیراهن و دعایی که می کنی ما را بس
نشانه ی تو سرابی در بیابان تنهایی من
چنان که تشنه ی ناامید را امیدی ما را بس
نمی آیی و چندان خوابی نمی آید به چشم
تو در کوتاه ترین خواب رویایی ما را بس
بمان محبوب من بی چشم سیه و قامت سرو
شدی در چشم مجنون من لیلی ما را بس
۹۶/۰۳/۳۰