چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ق.ظ
من گرماىِ عشق را، از استکانِ چاىِ عزیز و لبخندِ رضایتِ آقاجان، در همان نخستین قدم هایى که بر مى داشتم، فهمیدم، همان آقایى که عزیز، جانش را به او بخشیده بود، همان عزیزى که آقاجان او را عزیزِ دلِ خود کرده بود، من محبت را در چشمانِ ماهى هاىِ قرمزِ حوضِ آبىِ باغِ سبزِ خانه ىِ پدرى دیدم، وقتى مروارید هاىِ نقره اىِ همکلامى، از دهانشان بیرون مى ریخت. من مهربانى را با دستانِ همیشه پر از مهرِ آقاجان که بر سرم مى کشید حس کردم. همه ىِ کودکى ام پر از حالِ خوب بود، من در دامنِ پر از گل هاىِ شقایق مادرم بزرگ شدم، با نهالى که پدر در باغچه به نامم کاشته بود قد کشیدم... پس، از نسل من جز سادگى و صفاى آن خانه، جز عشق و محبت آن دل ها، جز رنگ سرخ شقایق ها، چیز دیگرى توقع نداشته باش چون پلیدى ندیدم تا باور کنم پلیدى انسان را، ما نسل آفتابیم که سوخت اما، گرمایش هنوز شهر را زنده نگه داشته است.
۷
۰
۹۷/۰۴/۱۳
رویا رویایى