وجدان خوابیده...
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ
بیا شمعی کنیم روشن بیا دنیا کنیم خاموش... بیا هر چه هست و نیست را کنیم فراموش
بیا تا خورشید زنده است ماه را زنده نگه داریم. بیا تا باران می بارد گلی را بر نیاندازیم.
بیا شمعی کنیم روشن، بیا دستی بگیریم ما، بیا در این سکوت تلخ کنیم با بوق سر و صدا. بیا تا گم شویم در خود بیا تا را ه رویم در این قدمگاه...
بیا تا ما در این خلوت کنیم صحبت ز غم ها و خوشی هامان، ز خوبی و بدی ها مان ز هرچه هست و نیست و بود و خواهد بود زهر چه تاکنون با دستمان کرده ایم نابود...
بیا تا نیمه های شب بیا با بدنی پر از تب بیا تنها شویم با هم بیا وجدان خوبم ... بیا غرقه شویم در خون در این دریای سرخ رنگ بیا ماهی شویم ...
بیا شمعی را روشن کنیم روشن , در این اوضاع بی رحم بین این آدم های بی غم بیا تا همچون بنفشه غرق در رویا شویم با هم...
بیا تا بخندیم ما به این دنیای وانفسا ... تنها چرا به خواب رفته ای چه وقت خواب است بیا تا بیدار شویم بیدار، کنیم خود را زهست و نیست بیزار. بیا و بگذر و بگذار تا من هم کنم گذر بیا با هم ببخشیم این دنیای زود گذر.
۹۵/۰۸/۰۴