کوچه ى بى عابر
اى مهوش مهرآسا مهرت چو رخت زیبا
دورى شده جان فرسا تنگت شده دل بازآ
اى ساز تو پر آوا آواى تو بى همتا
آهنگ غم انگیزى نى مى زنداین شب ها
گر تیر نیندازى وز ناوک مژگانت
آن شرم نگاهت هم برده دل و جان از ما
تا وصف تو را گفتم گل هم به تماشا شد
آن سرخى لبهایت آتش زده بر دل ها
جانم همه غرق اندر امواج صدایت شد
نت هاى کلامت هم پر کرده خیالم را
هم سایه ى سر بودى هم خانه ى تن بودى
آغوش تو گم کردم آواره شدم دردا
فریاد زنم در خود بعد از تو سکوتم را
چون کوه من آرامم اما به درون غوغا
از من چو نسیمى خوش کوتاه گذر کردى
ویران شدم از عشقت طوفان کند او بر پا
آیا تو خبر دارى جویاى نشانت من
تا مرز جنون رفتم لیلى نشدى پیدا؟
هرچند تو دور اما صد خاطره گل کرده
چون زخم قدیم است آن بر روح غزل پیدا
آینده ى من را هم با خود به سفر بردى
خورشید نمى آید امشب نشود فردا
گاهى تو عبورى کن از کوچه ى بى عابر
گرماى حضورت را حس مى کند این تنها