خدایا آنکه توانا و بی نیاز است تویی و آنکه نیاز مند است منم, آنکه قادر مطلق است تویی و آنکه ناتوان است منم , آنکه بخشنده و غفار است تویی, آنکه گناهکار و خواهان بخشش توست منم, دارا تویی و بی چیز منم, دانا تویی و نادان منم,ستار تویی و پر عیب منم, آب تویی, گیاه منم, نور توی, کور منم, زندگی تویی, مرده منم, محبوب تویی, حبیب منم, مسجود تویی, ساجد منم, پس حال که من همه ضعفم و تو همه قدرت, باید عاجزانه به درگاه تو آمد, و چه طلبکارانه از تو می خواهیم و به خیال خود دعا می کنیم که حتی در مقابل تو باید آرام و صبور و فروتن بلند شد و نشست.
چرا وقتی بزرگ می شویم ترس هامون هم بزرگ میشه?
کاش همه ترس های دنیا مثل ترس از تاریکی بچگی بود.الان ترس های من ترس از کار کردن برای کسایی که نه من آنها را می فهمم نه آنها من رو می فهمند, ترس از زندگی آینده, ترس از اینکه به خاطر امرار معاش مجبور شوم روح و روانم را بفروشم, ترس از اینکه هر روز بر استرس ها و فشار روانی زیاد بشه و من محکوم به تحمل باشم بدون اینکه کارم را با عشق انجام بدم...من باعشق وارد این وادی شدم می ترسم برای ادامه آن فقط یه رباط بشوم که اوامر بقیه رو اطاعت کنم تازه کلی فحش بشنوم که به شما چی یاد دادند... بدون اینکه در جریان سختی هایی که کشیدم باشند فقط به اون چیزی فکر کنند که اونا تو سن هفتاد سالگی بهش رسیدند و من هنوز جوانکی بیش نیستم کاش می شد شغلی داشته باشم که آقای خودم نوکر خودم باشم ...از این کارای آقا بالاسر دار پر ادعا خستم و روحم رنجور... گاهی با خودم فکر می کنم کارهایی که خستگی فیزیکی داره خیلی بهتر کارهایی که خستگی روحی داره شایدم تقصیر از فاصله زیادیه که بین آموزش و بازار کار وجود داره ... نمی خوام تحلیل کنم فقط می خوام به آرامش برسم و مرگ راحت ترین راه برای رسیدن به آرامشه کاش زودتر از راه برسه تا از این همه ترس و استرس خلاص بشوم کاش...آدم ها از ناشناخته ها می ترسند به نظرم تنها دو نقطه ای که در زندگی معلومه تولد و مرگه پس ما نباید از این دو بترسیم ... چون تنها نقاط شفاف چرخه زندگی اند.
این روز ها باز هم شبیه ده سال پیش کسی را می بینم ...انگار همه چیز تکرار می شود هر بار که او را می بینم قلبم تند تند می زند ... بیقرارم ...هم دوست دارم زودتر برسم که او را ببینم هم اینکه از کنارش سریع تر رد شوم نمی دانم او هم من را می بیند یا نه اما خدا در تک تک لحظات ما دو را می بیند از قلب او خبر ندارم اما خدا حال قلب مرا می داند و همین کفایت می کند... ولی فکر کنم او هم متوجه چیزی شده چون امروز که چندین بار از کنار هم گذشتیم لبخند ملیحی به چهره داشت ...قبلا به جد از کنارم می گذشت امروز اولین باری است که لبخند می زد تا اینجا دستگیرم شده که بی نهایت مهربان است... آرام و در این دنیا می شود به او اطمینان کرد خواستم از او بنویسم تا همانند گذشته حسرت نوشتن از او را نخورم و اینکه در گذشته ی زندگیم ردی از او به جا ماند چشم هایش با من حرف می زنند با اینکه شرم دارم چشم در چشمش شوم وهمیشه سرم را می دزدم... چون او را کم می بینم دوست دارم تمام جزییات را بنویسم تا اینکه یادم بماند که چه شد...