تا نیایى به سراغم نرود غم ز جهانم
زتَنَم گر بِرَود جان مَنِ دیوانه همانم
تو رها کردى و رفتى و دلت را بستاندى
من دلم را به تو دادم نَسِتانم نَسِتانم
هر نفس خاطره را قاب گرفتم که بدانى
زندگى را به همین خاطره هایت گذرانم
در تنم حسرَتِ آرامِشِ آغوشِ تو دارم
همچو دریا منم از دورى ساحل نگرانم
چشمت آتش زده بر دل لبت آتش زده بر جان
دل که بگذار بسوزد چه کنم با تَبِ جانم
خم ابروى تو در قامَتِ مجنونِ من اما
تیرهایم به خطا رفته و بشکسته کمانم
نقشِ زیباىِ تو در فال و منم غرقِ تماشا
انتها بى تو ندارد شَبِ یلدا به گمانم
همچو برگى که خزان دیده و تن خسته ز راه است
فصل اندیشه ى دل را به زمستان بکشانم
یا که من کوچ کنم تا قفسم را به هوایت
به بهارى که دهد بوى تو را زود رسانم
غَمِ رویاى تو در چشم نخوابیده ى مستم
ترسم از اینکه بیایى و منم خواب بمانم