شعر جز این است مگر ...
که تو بیایی من از دور تماشات کنم
اندکی دور شوی دیر کنی
بند دلم پاره شود شکوه را آغاز کنم
عشق جز این است مگر ...
که دل بی تو با تو نشناسد تپشش ناکوک است
اندکی مانده به دیدار, دو قدم مانده به تو
بنیشند لب حوض نفسی تازه کند
زیر لب آهسته و آرام غرولند کند
که برخیز , نشستن جایز نیست
و در آخر بکشاند جسم رنجور مرا
لنگان لنگان به سراب باور این امید
که تو می آیی و اشک می آید و من
در کار این دل دیوانه هنوز مانده ام
که تو سرابی و دل از من می خواهد شراب
ای دریغا عمر رفته پای دل همچون حباب