زندگى باده ى نوشیده ى ماست
گر ز این باده غمى هست رواست
ما ز اندیشه ى دنیا برویم
ور نه این باده و میخانه بجاست
مست و هوشیار به یک حد بزند
روزگارى که پر از راى خطاست
این جهان همچو قفس تنگ ولى
دل به زندان غمش مرغ رهاست
زندگى لحظه ى عاشق شدن است
زندگى لحظه ى لبخند خداست
عطر احساس شقایق به دلت
هدیه اى خوش ز نفس هاى صباست
زندگى قاصدکى در گذر است
گاه تنها خبرش رنج و بلاست
گاه بر دل خبر از عشق دهد
عشق بر خسته دلان همچو دواست
دل به یک ثانیه در بند تو شد
عاشقى نبض همین ثانیه هاست
گر چه از من به تو بس فاصله هاست
گر چه این نقطه ز آن نقطه جداست
تا خدا خط بکشد از تو به من
مرغ آمین به سما غرق دعاست
نام: رویا
نام خانوادگى: رویایى
تاریخ تولد : ٢٢ بهمن
صادره: سرزمین دل
حالا که کسى نیست که روز به دنیا اومدن براش مهم باشه یا بخواد شگفت زده ام کنه گفتم من بیام شما رو سورپرایز(شگفت زده ) کنم :))
دلم چون شهرِ بى باران هوایى تازه مى خواهد
خیالم تر شدن در کوچه بى اندازه مى خواهد
ببندم چتر و دستانم به رویش باز بگشایم
بیابانم که آغوشم نَمى پاییزه مى خواهد
غبارى شهرِ دل را در سکوتى تلخ پوشانده
چنین شهرى دلش بارانِ پر آوازه مى خواهد
نمى بارد درونم ابرِ دلتنگى عجیب این است
که باریدن ز چشمانم چو من انگیزه مى خواهد
زمین مى لرزد اما او ز ماتم ها چو این مردم
پس از غم ها و رفتن ها دلش پس لرزه مى خواهد
خداوندا در اینجا شهر بى موسى عصایى نیست
ز آسمانت زمین اعجازِ چندین روزه مى خواهد
بهارى بس مه آلودست و برگشتن بسى دشوار
پرستویى مهاجر راه را پاکیزه مى خواهد
نوشتم از چنین سیلى ز حسرت هاى بى باران
که آینده ز عبرت هاىِ ما هم موزه مى خواهد
پ.ن : حیفم اومد حالا که گفتمش شما نخونین :)
وقتى دورى اضطراب نبودنت تمام مرا فرا مى گیرد...زمانى
که در کنارم هستى تو را از خود دور نگه مى دارم...
دوست داشتنت چه تناقض عجیبى درونم ایجاد کرده...
این روزها عجیب شده ام ... حرف هایت مثل طراوت باران
نفسم را تازه مى کند و چشم هایت سایه سار تن خسته ام
مى شود ...به خودت نگفتم اما خنده هایت روحم را نوازش
مى دهد ...بدون اغراق در کنار ساده بودنت آرامم آرامِ آرام...
دغدغه ها و ترس هایمدر کنارت جایش را
به شادى و خنده ى از ته دل مى دهد... خودت نمى دانى
چه شیرین است تو بنویسى و من بخوانم تو حرف بزنى و
من سکوت کنم تو نگاه کنى و من در چشم هایت غرق شوم ...
روز هاى سردم نوازش دست گرمت را کم دارد و شب هایم
حسرت شب نشینى با تو را...هر لحظه دلم هواى مهربانیت را
مى کند و به یاد دوسَت دارم گفتن هایت اشک در چشمم
حلقه مى زند و آسمان دلم مى بارد... دلم برایت
بیش از اندازه ى کهکشان ها تنگ است مهربانم...
آهى گرم مى کشم در آغاز زمستانى سرد
تا پنجره هاى حسرت
که پشت شیشه هایش منتظر رد پاى تو هستم
تار شوند...
سکوت مى کنم تا صداى باران
و بوى خاک
زندگى را به یادم آورند
و نبودنِ تو را بر سرم فریاد بکشد
و حسِ سرماىِ دستم
که به قفسِ پنجره دخیل بسته است
جاىِ خالىِ دستِ گرمِ تو را
به تصویر بکشد
و عقربه ها، لحظه هاىِ نبودت را
بر سرم آوار کند
دست از هیایوى دنیا مى کشم تا
در زیر خرابه هاى دلِ ویران شده ام
در جستجوى صداى تو باشم ...
بعد از آن شب باید شهرى را قدم بزنم که
در هر گوشه اش لبخند تو جا مانده است
و در شهرى زنده بمانم که
معصومیت و درخشانى چشمانت را
هر صبح، خورشید به نگاه پنجره ها مى بخشد
کاش به یکباره سایه ات را در شبى گم نمى کردم
کاش حجم نبودنت دنیایم را پر نمى کرد ...
تا نیایى به سراغم نرود غم ز جهانم
زتَنَم گر بِرَود جان مَنِ دیوانه همانم
تو رها کردى و رفتى و دلت را بستاندى
من دلم را به تو دادم نَسِتانم نَسِتانم
هر نفس خاطره را قاب گرفتم که بدانى
زندگى را به همین خاطره هایت گذرانم
در تنم حسرَتِ آرامِشِ آغوشِ تو دارم
همچو دریا منم از دورى ساحل نگرانم
چشمت آتش زده بر دل لبت آتش زده بر جان
دل که بگذار بسوزد چه کنم با تَبِ جانم
خم ابروى تو در قامَتِ مجنونِ من اما
تیرهایم به خطا رفته و بشکسته کمانم
نقشِ زیباىِ تو در فال و منم غرقِ تماشا
انتها بى تو ندارد شَبِ یلدا به گمانم
همچو برگى که خزان دیده و تن خسته ز راه است
فصل اندیشه ى دل را به زمستان بکشانم
یا که من کوچ کنم تا قفسم را به هوایت
به بهارى که دهد بوى تو را زود رسانم
غَمِ رویاى تو در چشم نخوابیده ى مستم
ترسم از اینکه بیایى و منم خواب بمانم
یک نظر بر من نگارا کن که من دلداده ام
یک سخن با من بگو هستى که تنها مانده ام
من که خود چیزى نبودم از تو من پیدا شدم
هر چقدر آزاد باشم در نهایت بنده ام
من که مى دانم خطا دارم بسى در زندگى
از خطایم بگذر اى رحمان صفت شرمنده ام
درد هجران مى کُشد من را که درمانش تویى
قدر دریا از فراقت بارها باریده ام
از سحر تا شام خود را من ملامت مى کنم
در جوانى من چرا از کاروان جامانده ام
شرم دارم رو سیاهم اشک بارم سر به مهر
وقت پیرى تا گشایش ها کند سجاده ام
با غبارى از گناهان چشم دل هم کور شد
من تو را دیگر ندیدم راه را گم کرده ام
چاره اى ساز اى جهان را چاره ساز ای ره گشا
بى تو من بى چاره ام بى چاره ام درمانده ام
از تو پرسیدم مرا آیا قبولم مى کنى
رو به سویت قبله ام را تازه برگردانده ام
آن که محتاجت شود از دیگرانش بى نیاز
چون که دانم مهربانى پشت در آماده ام
ناگهان درهاى رحمت رو به سویم باز شد
تا ابد خود را گدایت کرده ام آسوده ام
بغضى دارم در گلو
آشنایى نمى بینم
تا برایش از آن بگویم
و ناگاه بشکند
و این بیابان تر شود
اینجا هنوز بیابان است
و من تنها در سراب اشک هایم
به دنبال خدا مى گردم ...
صدایى نمى شنوم
جز پیچش بادهاى سوزان
در میان خارهاى غم
که مجروح کرده اند قلب بى پناهم را
جسمم بى حس است
تمام جانم از جانم رفته است
خیره نشسته ام
مات و آرام و بى تلاطم
تا اینکه
خدا به دنبال من بگردد...
چقدر دوست داشتم جاى دوستم باشم که رفته هند:(
خوش به حالش حتما الان داره تو تاج محل قدم میزنه:)
آخ دلم مى خواد دور شم از این همه دغدغه هاى ذهنى
بزنم به دل مسافرتى دورررررررر انقدر دور که فراموشى بگیرم
یادم بره کى بودم چیکار مى کردم فراموش مى کردم آدم ها رو
مى شدم یه ذهن پاک و سفید که هیچى توش نیست:)))
دلم گرفت بس که فکرو خیال کردم
اومدم اینجا بنویسم راحت شم
:( ولى چرا هنوزم ناراحتم :)
دلم مى خواست ... ولش کن بیخیال
بیخیال که اینجا کسى قدر کارتو نمیدونه
بعضیا میان لهت مى کنن
بیخیال که جاى تو نباید اینجا باشه
بیخیال آرمان هات که این نبود
نوچ نوچ نوچ بیخیال گفتن هام داره زیاد میشه
مغزمم داره هشدار مى ده :)
الان دلم مى خواست هند بودم همین:)
اى مهوش مهرآسا مهرت چو رخت زیبا
دورى شده جان فرسا تنگت شده دل بازآ
اى ساز تو پر آوا آواى تو بى همتا
آهنگ غم انگیزى نى مى زنداین شب ها
گر تیر نیندازى وز ناوک مژگانت
آن شرم نگاهت هم برده دل و جان از ما
تا وصف تو را گفتم گل هم به تماشا شد
آن سرخى لبهایت آتش زده بر دل ها
جانم همه غرق اندر امواج صدایت شد
نت هاى کلامت هم پر کرده خیالم را
هم سایه ى سر بودى هم خانه ى تن بودى
آغوش تو گم کردم آواره شدم دردا
فریاد زنم در خود بعد از تو سکوتم را
چون کوه من آرامم اما به درون غوغا
از من چو نسیمى خوش کوتاه گذر کردى
ویران شدم از عشقت طوفان کند او بر پا
آیا تو خبر دارى جویاى نشانت من
تا مرز جنون رفتم لیلى نشدى پیدا؟
هرچند تو دور اما صد خاطره گل کرده
چون زخم قدیم است آن بر روح غزل پیدا
آینده ى من را هم با خود به سفر بردى
خورشید نمى آید امشب نشود فردا
گاهى تو عبورى کن از کوچه ى بى عابر
گرماى حضورت را حس مى کند این تنها
(لطفا از من انتقاد کنید)
*انتقاد موجب رشد مى شود *
با تشکر^_^
تعریف و تمجید ممنوع!!
هر چیزى که فکر مى کنین اگه بدونم بهتر مى شم یا اینکه نه فکر مى کنین بهتره که بدونم بدون رودربایستى بهم بگین ممنون:)))
یک عمر گمان کردم، دنبال کسى هستم
خود را همه گم کردم، دنبال تو مى گشتم
یک عمر در آیینه، هر صبح تو را دیدم
وصف از خم ابرویت، از آینه بشنیدم
یک روز گمان کردم، آن مهوش خوش سیما
آن غایب دور از ما، پیدا به خدا کردم
احوال درونم را، آن حال نگونم را
پیش از همه کس با او، کوتاه و روان گفتم
گفتم تو همان یوسف، آرام دلم هستى
یعقوب زمانم من، گم کرده تو را هر دم
آواره ز میخانه، بى خانه و کاشانه
لب تشنه ز پیمانه، از طعم لبت مستم
تا ساز زنى جانا، یا ناز کنى با ما
مضراب شوم هر شب، با ساز تو مى رقصم
شوریده و دلداده، بى همدم و دلداده
فریاد ز چشمانت، دل رفت ز دستانم
جان را که فدا کردم، دیوانه مرا خواندى
بیش از همه مجنون ها، دیوانه ى جانانم
بر من تو ندادى دل، دل بر دگران دادى
در حسرت آغوشت، از کوى تو من رفتم
در کوچه ى تنهایى، بعد از تو سفر کردم
من عاشق تنهایى این کوچه ى بن بستم
کسى را مى خواهم که آغوشش
اقیانوس آرام باشد
تا در آن غرقِ رویاى آرامش شوم
کسى که تمام یاس ها
وامدار عطر تنش باشند
گرماى نگاهش تنم را بسوزاند
و تب تند عشقش قرار را از دلم بگیرد
کسى که با داشتنش
فخر بفروشم به تمام نداشته هایم
لحظه ى دیدارش
فراموش کنم تمام دلتنگى هاى پیش از آن را
و نگران نباشم از ندیدن هاى پس از
و تنها آن لحظه را با عشق زندگى کنم
کسى که صدایش
بلرزاند تارهاى صوتى قلبم را
و سمفونى عشق بر پا کند
نسیم مهرش جاى زخم تمامِ بى مهرى ها را
نوازش دهد
کسى که
براى رسیدن به پاسخ معماى وجودش
هزاران دلیل در عاشقانه هاى طولانى بنویسم
و اگر کسى پاسخ را جویا شد
در جمله اى کوتاه بگویم
بى دلیل او را مى خواهم...