چیزی شبیه عشق ...
این روز ها باز هم شبیه ده سال پیش کسی را می بینم ...انگار همه چیز تکرار می شود هر بار که او را می بینم قلبم تند تند می زند ... بیقرارم ...هم دوست دارم زودتر برسم که او را ببینم هم اینکه از کنارش سریع تر رد شوم نمی دانم او هم من را می بیند یا نه اما خدا در تک تک لحظات ما دو را می بیند از قلب او خبر ندارم اما خدا حال قلب مرا می داند و همین کفایت می کند... ولی فکر کنم او هم متوجه چیزی شده چون امروز که چندین بار از کنار هم گذشتیم لبخند ملیحی به چهره داشت ...قبلا به جد از کنارم می گذشت امروز اولین باری است که لبخند می زد تا اینجا دستگیرم شده که بی نهایت مهربان است... آرام و در این دنیا می شود به او اطمینان کرد خواستم از او بنویسم تا همانند گذشته حسرت نوشتن از او را نخورم و اینکه در گذشته ی زندگیم ردی از او به جا ماند چشم هایش با من حرف می زنند با اینکه شرم دارم چشم در چشمش شوم وهمیشه سرم را می دزدم... چون او را کم می بینم دوست دارم تمام جزییات را بنویسم تا اینکه یادم بماند که چه شد...