نمی دانی که خوابت را ندیدم تا کجا رفتم
نمی فهمی دلم را از نگاهت بریدم تا کجا رفتم
غریبم بی نشانی در سفرنامه ی عشقت می روم
نبودی من نه در مقصد رسیدم تا کجا رفتم
ز جنگل های بی احساس بی انسان بی گرما
ز آن سیلاب بی ماهی پریدم تا کجا رفتم
چو حوا را نمی یابم آدم هم نمی بینم
شدم عاشق ولی سیبی نچیدم تا کجا رفتم
اهالی شهر نا اهل و قانون عشق بی قاضی
چو عیسی من در این مردم دمیدم تا کجا رفتم
یکی دل می فروشد هیچکس دل را نمی خواهد
که در بازار، دل تنگی خریدم تا کجا رفتم
اگر خواهم به دروازه ی دلت برسم در آخر ره
مرا افتاده باید من خمیدم تا کجا رفتم
به بیداری نمی آیی به دیدارم نمی آیی
به وادی عشق رویا راکشیدم تا کجا رفتم