خیلی وقت بود جای آهنگ خالی بود
تقدیم به همه ی دوستای گل وبلاگی
راستی به گروه دوستان وبلاگ نویس در لینک زیر بپوندید
**لینک**
آهنگ تو که حساسی رضا صادقی و بابک جهانبخش
خیلی وقت بود جای آهنگ خالی بود
تقدیم به همه ی دوستای گل وبلاگی
راستی به گروه دوستان وبلاگ نویس در لینک زیر بپوندید
**لینک**
آهنگ تو که حساسی رضا صادقی و بابک جهانبخش
مجنون ترین لیلى شدم مجنون کجا رفتى بگو
از هجر جانا من شدم دلخون کجا رفتى بگو
دل بر تو بستم نازنین یک دم تو بازآ و ببین
در کلبه ى احزان شدم محزون کجا رفتى بگو
یوسف تو باشی عشق من همچون زلیخا می شود
امشب ز بتخانه روم بیرون کجا رفتى بگو
از عقل تا دیوانگى تنهاى تنها مى روم
صد ساله ره یک شب روم اکنون کجا رفتى بگو
دریاى بى آبى شدم آن دم که شورآبى شدم
مرگى بیامد بد تر از هامون کجا رفتى بگو
اى عاشقان اشک مرا لبخند یارم پاک کرد
اشکم ز آن لبخند شد مفتون کجا رفتى بگو
رفتى نگاهم مات شد مبهوت آن یک راه شد
راهى دگر رفتى شدم مغبون کجا رفتى بگو
پیش از وصالت مرگ من گر باز آید سوى من
من مرگ را هم مى کنم مدفون کجا رفتى بگو
با من نگفتى مى روى از عشق حرفى مى زدى
بر عشق خود زین رو شدم مظنون کجا رفتى بگو
من شعر را احساس را با خاطرت گویم ولى
بازآ که آهنگش کنى موزون کجا رفتى بگو
این شعر رو با وزن دیگرى ولى با مفهومى نزدیک به یکى از شعرهاى اخیر وبلاگ نوشتم
و قدردان کسى هستم همیشه یاریم مى کند.
من آماده بودم که عیبت بگویم
تو گل تر ز آنى که خارت بجویم
چو خواهم که رویت ببینم نگارا
از آن رو که ماهى به شب ره بپویم
سیاهى چشمت به شب هم نماند
که شب هم ز آن رنگ بازد چو مویم
ز هجرت نمانده غبارى به چشمم
به اشکم غبارى ز دل هم بشویم
دعا کن که روزى، اشک شوق ریزم
در آن روز، وصالت شود آب رویم
بسى چاه گشتم که یوسف ببینم
به یادم نیامد که خالى سبویم
نبودى و غم ها به جانم نشیند
چو آیى به پا خیزد از خلق و خویم
به هر جا که رفتم دگر خود ندیدم
که آن آینه دق شده رو به رویم
تو بودى که هر شب به یادش بخوابم
همانى که خواهم بیاید به کویم
امیدى به دیدار یوسف ندارم
به چشمان کورم که عطرش ببویم
مجنون ترین لیلى گشتم نیامدى
بار سفر از جوانى بستم نیامدى
گفتى که من دل سپردم بر جهان خویش
من دست از این دنیا شستم نیامدى
فاصله از عقل تا مرز جنون زیاد است
صد سال راه به شبى رفتم نیامدى
یوسف تو باش من که زلیخا شدم تو را
تنها بتى که من بپرستم نیامدى
گفتى که باز مى آیى گر تو را جویم
نزدیک و دور را جستم نیامدى
سخن از عشق که نباشد خوش است سکوت
با هر زبان سخن از آن گفتم نیامدى
باور کن اشک و آه من از چشم هم گذشت
لبخند هم که گرفته ماتم نیامدى
رفتى نگاه من مات به قطار ماند
من تا قطار بعدى هستم نیامدى
کارم تمام است مرگ آمد سراغ من
از مرگ هم مهلتى بگرفتم نیامدى
من گذشتم از عشق دل اما نمى گذاشت
رفتم از عشق بگویم که حیا نمى گذاشت
چه کنم زمان چو رودى گذرد پر از شتاب
تا نوشم از جوانى دنیا نمى گذاشت
از دور ساحل عشق آرام مى نمود
امواج گیسویت دریغا نمى گذاشت
همه تن سراب مى دیدم در میان کویر
چشمت خدا گر آبى دریا نمى گذاشت
هر بار دل، مرا برد به آستانه عشق
افسوس که این پا و آن پا نمى گذاشت
باز آمدم به دیدار تو آشتى کنم
هربار ماجراى آن دعوا نمى گذاشت
کاش تقدیر، من را بر دل تو مى نوشت
من را جدا تو را تنها نمى گذاشت
تو بیا که آسمان ابرى شد مثل دلم
باران مجال بارش اشک را نمى گذاشت
یوسف ز بند که رهایى را نمى چشید
گر پا به دام عشق زلیخا نمى گذاشت
آغوش توست رویایم به وقت مرگ من
مى خواستم بمیرم رویا نمى گذاشت
نفرین بر عشق که من را عاشق کرد
اى عشق جفاکار این تو بودى
که من را زیر آوار دیوار جدایى رها کردى
اى عشق بى رحم این تو بودى
که من را از من هم جدا کردى
من که سال ها تن پوشى از تنهایى
براى خود تنیده بودم
سرد بود اما همیشه بود
آمدى که آغوش تو مرا گرم کند
گرم بود اما هرگز نبود
اکنون نه گرماى آغوش تو را حس مى کنم
نه سرماى تن پوش تنهاییم را
آغوش تو وعده ى بعیدى بود که به من دادى
تن پوش هم که در آغوش تو به جا ماند
اکنون نه خیال تو من را تنها مى گذارد
نه تنهایى به خیالم مى آید
تنهایى من را برگردان
بس که رویاى با تو بودن را بافتم و شکافتم
توانى ندارم که تنهایى را از نو ببافم
زندگى همین است
گاهى رو به بالا، گاهى رو به پایین
گاهى برد، گاهى باخت
اما، ما درابتداى سرازیرى آن خود را باختیم
زندگى همین است
گاهى زیبا، گاهى زشت
گاهى ساده، گاهى دشوار
ما زیبایى را در سادگى نیافتیم
زندگى سفر بین تولد تا مرگ است
براى رسیدن به منزل دوست
ما به دوست نرسیدیم و
در این سفر از زندگى هم فاصله گرفتیم
زندگى گاهى آه مى کشد از عمق مرگ
گاهى مى خندد از عمق ایمان
گاهى ما را به زمین مى زند
که بعد دستمان را بگیرد تا آسمان ببرد
ما از هراس سقوط
شوق پرواز را از خود گرفتیم
زندگى درست پیش مى رود درست درست
ما غلط بودیم اما زندگى را غلط پنداشتیم
خواب هاى که زندگى براى ما دیده بود
گاهى کابوس بود گاهى رویا
ما نخوابیدیم
شب رویا را از ترس تکرار شب هاى قبل
کابوس انگاشتیم
دوستان وبلاگى عزیز همانطور که مى دانید من زیاد نوشته یا مطلبى جز خودم در وبلاگ قرار نمى دهم اما از این پس فقط براى یکى از دوستان این کار را انجام مى دهم باشد که به نشر فرهنگ و ادب کمکى هر چند کوچک کرده باشم از همراهى صمیمانه شما پیشاپیش تشکر مى کنم.(رویا رویایى)
دستهای سُربی در شبِ بهمن
دست های پیکری راست قامت
زانوانی از همیشه استوار
گونه های برف بگرفته تاریک در پارک
پیکری تراشیده میانِ میدانگهِ نخراشیدهی شهر
و صدایی که نمیخواست بماند
و آوایی که در حنجرهی نیمکت پارک خُفت
و پرنده زیرِ بالِ دستانِ صخرهاییِ مجسمه
سرب هم در شبِ بهمن آغوش بود
و پناهی که پرنده را از بیمِ هلاک
اَمان بود وُ همچنان شب بود
همچنان هر شب، بهمن بود وُ
مجسمه در پارک تنها بود
شعر 92 از کتاب شعر « درخت وهم » سروده ی « فرشید خیرآبادی »
دنیا من تسلیم نمی شوم
باز مرا به غم دچار کن
ترکش های درد را نثار این جان کن
به مرگ بگو با شتاب بیا
برای این زندگی کمی ایثار کن
دنیا من از جان گذشته ام
تهدیدی به گرفتن جان مکن
من آماده باش رو به قبله ام
فکر گرفتن جان پیش از وقت کن
سنگری نیست من را اما
روزها خاکریزهای خنده های ریا
تنها پناه من است
به قلب من شب ها که تنهایم
قصد شبیخون کن
دلم زخمی شد از بی رحمی دوستان
گرچه دشمنی، رحمی کن و گاهی
بر روی دل اندکی شادی را مرهم کن
با لشکر اشک به چشم حمله کن اما
هرگز سخن از عقب گرد با فرمانده ی بغض مکن
آن زمان که یار مرا نیمه جان رها کند
بیا مردانگی کن و من را
با تیر آخر، خلاص کن
پرچم صلح من موهای سفید من است
تا زمانی که پیر نشدم
هیچ خیال آتش بس مکن
دنیا تو هرگز در سرزمین رویا
سرزمین شدنِ ناشدنی ها
در پس چشمان بسته از خستگی بیداری ها
چشمت را خیره به دیدن کابوس مکن
امشب خواب مرا به اعماق بیدارى خواهد برد
سبک تر از ابر در آسمان
به پرواز در مى آیم
امشب در طوفان کابوس ها
غرق نمى شوم
شنا کردن را کابوس زندگى به من آموخت
امشب تاریک است تاریک تاریک
من هم به فانوسى نیازمند نیستم
امروز آخرین طلوع را دیدم
دیگر صبحى روشن نخواهد شد
امشب تنها شبى خواهد بود
که دیگر به تو فکر نمى کنم
امشب تنها شبى خواهد بود
که آرزوى دیدن رویاى تو را ندارم
امشب تنها شبى خواهد بود
که امیدى به صبح دیدار تو ندارم
امشب آخرین شب زندگى من خواهد بود
امشب شروع مرگ است
زنده باد مرگ، زنده باد مرگ
که یاد تو را، تصویر تو را، رویاى تو را
از من ربود
هم من را تمام کرد
هم تو را برایم تمام کرد
گاهی بود که تمام درد هایم در یک برگه انشا جا می شد
گاهی بود که پرنده ها رفیق درد دل هایم می شدند
گاهی بود که جنس دردهایم کودکانه بود
حال دیگر در یک دفتر انشا هم درد هایم جا نمی شود
دیگر پرنده ای به دردهایم گوش نمی کند
دیگر دردهایم کودکانه نیست
در میان این همه فقط یک چیز برایم مانده است
درد، فقط درد برایم مانده است.
آهنگی زیبا از مازیار فلاحی عزیز